hadi

 

کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود؛ روی ساحل نوشت: دریا "دزد" است.

مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا سخاوتمندترین سفره ی هستی است.

موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت:

برداشت دیگران در مورد خود را در وسعت خویش حل کنیم

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 19:42 توسط hadi| |

 

به ياد داشته باشیم، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.قانون عمل و عکس‌العمل منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.


اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى

و اگر بدى کنى، بدى.

هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.

شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.


«
هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 19:42 توسط hadi| |

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرس  شدن غرورش را نشنوی، 
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟

نوشته شده در یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,ساعت 19:36 توسط hadi| |

میخوام توجه تون رو به رابطه زیبای اعداد و زوایا جلب کنم!

سوال کلیدی: چرا 1 "یک" ــه؟ چرا 2 "دوئـــه" و....

من دیگه توضیح نمیدم.

خودتون ببینید

















نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:10 توسط hadi| |

 

هوا گرفته بود ، باران می بارید

 

کودکی با تصور کودکانه خود روبه آسمان کرد و گفت:

 

خدایا گریه نکن درست میشه

 

ما آدما یه روزی بنده خوبی میشیــــــــــم

 

نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:5 توسط hadi| |


ابتدا گذر نامه زیر را تکمیل کنید:


 

نام: انسان _ نام خانوادگی: آدمی زاد _ نام پدر: آدم _ نام مادر: حوا

لقب: اشرف مخلوقات _ نژاد: خاکی _ صادره از : دنیا

ساکن: کهکشان را شیری ؛منظومه شمسی؛زمین _ مقصد: برزخ

ساعت حرکت و پرواز: هر وقت خدا صلاح بداند _ مکان: بهشت اگر نشد جهنم

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

وسایل مورد نیاز :

1- دو متر پارچه سفید 2- عمل نیک 3- انجام واجبات و ترک محرمات

4- امر به معروف و نهی از منکر 5- دعای والدین و مومنین

6- نماز اول وقت 7- ولایت ائمه اطهار 8- اعمال صالح ،تقوا،ایمان

توجه:

1-خواهشمند است جهت رفاه خود خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت نمائید.

2-از آوردن ثروت،مقام،منزل،ماشین،حتی داخل فرودگاه جداً خودداری نمائید.

3- حتما قبل از حرکت به بستگان خود توضیح دهید تا از آوردن دسته گلهای

سنگین،سنگ قبر گران و تجملاتی و نیز مراسم های پرخرج و غیره

خودداری نمائید.

4-جهت یادگاری قبل از پرواز اموال خود را بین فرزندان و امور فقرا و مستضعفین

مشخص نمائید.

5- از آوردن بار اضافی از قبیل حق الناس،غیبت،تهمت و غیره خودداری نمائید.

 

(( برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر(ص)مراجعه نمائید))

تماس و مشاوره بصورت شبانه روزی- رایگان، مستقیم و بدون وقت قبلی می باشد

در صورتیکه قبل از پرواز به مشکلی بر خوردید با شماره های زیر تماس حاصل

فرمایید:

186سوره بقره-45سوره نساء-129 سوره توبه-55سوره اعراف-2و3سوره الطلاق

 

 

امیدواریم سفر آسوده ای در پیش داشته باشید .

 

سرپرست کاروان حضرت عزرائیل

نوشته شده در شنبه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:1 توسط hadi| |

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت.

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام.

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود!

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.

یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.

همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.

اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.

او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.

شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.

جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند.

سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:11 توسط hadi| |


زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت
مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
"دوستت دارم پدر"
روز بعد آن مرد خودكشي كرد...

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه:

اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.


 

نوشته شده در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:9 توسط hadi| |

 

نگاهی مجدد به رفتارمان بیاندازیم و اگر صفاتی که در زیر آمده در عملکردمان مشاهده می شود اگر نگوییم همه را حد اقل چند تای آنها را از خود دور کنیم
 
1-تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.
2-
هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.
3-
با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.
4-
به خوش بینی بیش از منطق بینی تمایل داریم.
5-
بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع انها هیچ اقدامی نمی کنیم.
6-
در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.
7-
کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.
8-
غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.
9-
بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که اینده را فراموش می کنیم.
10-
از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.
11-
عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه انها می اندازیم،ولی برای جبران ان قدمی بر نمی داریم.
12-
دائما دیگران را نصیحت می کنیم،ولی خودمان هرگز به انها عمل نمی کنیم.
13-
همیشه اخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.
14-
شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم
15-
قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از ان حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم
16-
وعده دادن و عمل نکردن به ان یک عادت عمومی شده است.
17-
هنگامی که به هدف مان نمی رسیم،ان را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم،ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل ان نمی پردازیم.
18-
اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی،کابل کشی و غیره صد ها جای ان را خراب می کنیم
19-
مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.
20-
غالبا افراد چاپلوس موقعیت بهتری دارند
21-
کوزه گر از کوزه شکسته اب می خورد.
22-
تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.
23-
برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن اخر کار استخاره می کنیم.
24-
مرغ همسایه غاز است.
25-
به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.
26-
چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.
27-
به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.
28-
وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.
29-
در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند،به جای اینکه به انها احترام بگذارند.
30-
اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.
31-
اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.

 

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:11 توسط hadi| |

فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛

    فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

    فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

    فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما تاریخ کشور خودت رو ندونی؛

    فقر اینه که وقتی کسی ازت میپرسه در ۳ ماه اخیر چند تا کتاب خوندی برای پاسخ دادن نیازی به شمارش نداشته باشی؛

    فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی؛

    فقر اینه که ماشین ۴۰ میلیون تومانی سوار بشی و قوانین رانندگی رو رعایت نکنی؛

    فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

    فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری؛

    فقر اینه که در اوقات فراغتت به جای سوزاندن چربی های بدنت بنزین بسوزانی؛

    فقر اینه که با کامپیوتر کاری جز ایمیل چک کردن و چت کردن و موزیک گوش دادن نداشته باشی؛

    فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت باشه؛

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:10 توسط hadi| |

بر بلندای تمامی تفکرات مثبت‌گرای خویش،

محکم بایست

و با چشمانی سرشار از کنجکاوی و محبت به دریا نگاه کن،

هر آنچه که در خود می‌جویی را

در گستره‌ی پرتلاطم دریا خواهی یافت.

 

و

 

آنگاه

 

مشکلاتت را به دریا بسپار

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


 

:hehee:

 

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:10 توسط hadi| |

*همیشه از نام خانوادگی شما استفاده می شود.

*مدت زمان مکالمه تلفنی شما حداکثر 30 ثانیه است.

*برای یک مسافرت یک هفته ای تنها یک ساک کوچک دستی نیاز دارید.

*در تمام شیشه های مربا و ترشی را خودتان باز می کنید.

*دوستان شما توجهی به کاهش یا افزایش وزن شما ندارند.

*لازم نیست کیفی پر از لوازم بی استفاده را همه جا به دنبال تان بکشید.

*ظرف مدت 10 دقیقه می توانید حمام کنید و برای رفتن به مهمانی آماده شوید.

*هر ساعتی دل تان بخواهد می توانید از خانه بیرون بروید و هر ساعتی دل تان بخواهد می توانید برگردید.

*همکاران تان نمی توانند اشک شما را در بیاورند.

*اگر در 34 سالگی هنوز مجردید، احدی به شما ایراد نمی گیرد.

*رنگ اجزاء صورت شما در هر صورت طبیعی است.

*با یک دسته گل می توانید بسیاری از مشکلات احتمالی را حل کنید.

*وقتی مهمان به خانه شما می آید لازم نیست اتاق را مرتب کنید.

*بدون هدیه می توانید به دیدن تمام اقوام و دوستان تان بروید.

*می توانید آرزوی هر پست و مقامی را داشته باشید.

*حداقل 20 راه برای بازکردن در هر بطری نوشابه داخلی یا خارجی بلد هستید.

*ضرورتی ندارد روز تولد دوستان تان را به خاطر داشته باشید.

نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 13:8 توسط hadi| |

متدهاي نفوذ در دل استاد (برگه امتحاني)

 


 

آخرين متدهاي روز جهان در زمينه ي نحوه ي محبت و نفوذ دانشجو به دل استاد (برگه ي امتحان):اين جفنگيات مرسوم که در برگه ي امتحان مينويسند و از بيماري مادر تا اينکه اگر اين درس را نمره نياورم مشروطم ميشوم و ... هم، خيلي خز شده و هم، حتي يک بچه ي 5 ساله باور نميکند؛ چه برسد به يک دکتر! کمي نوآوري و خلاقيت داشته باشيد. جناب استاد به اندازه ي کافي خودش مشکلات و بدبختي دارد، ديگر نياز نيست شما با آن خط زيباي منحصر به فردتان يک صفحه ي a4 برايش از مشکلاتتان بگوييد. حالا باز اي کاش فقط يک نفر چنين خزعبلاتي مي نوشت. يکهو مي بيني از 30 نفر دانشجو، بيست و هشت نفر عينا نوشته اند که اگر اين درس را نمره نگيريم مشروطيم و مادرمان مريض است و پدرمان زندان است و فلان و بهمان. انگار اين مشکلات را هم از روي ديگر تقلب کرده اند.

روشي پليد

يک درس ساده اي بود که من بنا به دلايلي نتوانسته بودم اصلا اين درس را بخوانم و با ذهن کاملا خالي سر جلسه امتحان رفتم. نيم ساعتي نشستم و ديدم هيچکدام از اين سوالات حتي برايم آشنا هم نيست. يک جمله در پايان برگه نوشتم و برگه را تحويل دادم:

«در اعتراض به تقلب گسترده اي که سر جلسه ي امتحان از سوي ديگر دانشجويان شاهد بودم از دادن اين امتحان خودداري کرده و نمرهي صفر را به بيستِ با تقلب ترجيح ميدهم.»

نمرهي الف کلاس را گرفتم! خدايا مرا ببخش.

صم بکم عمى فهم لايعقلون

درس معارف بود. ميدانستم موضوع درس چيست و مباحثش در چه زمينه اي است -با عرض خسته نباشيد به خودم- اما جزئيات مطالب و محتواي درس را نميدانستم. سوالات توزيع شد و باز هم ديدم سوالات کمي برايم ناآشناست. از مغرب و مشرق و زمين و زمان نوشتم. هر آنچه از کتاب ديني کلاس اول ابتدايي، آقاي واسعي گفته بود که مثلا چگونه مواد غذايي در بدن مادر تبديل به شير ميشود تا برهان نظم و عليت که در دبيرستان خوانده بودم. اما نقطه ي طلايي برگه اين جمله بود:

«جناب استاد براي من کاري نداشت که عين محتواي کتاب را برايتان کپي کنم اما شما با روش زيباي تدريس خود به ما ياد داديد که چگونه تنها به منابع اکتفا نکنيم. گفتيد در دين عقل هم سهيم است و نبايد«صم بکم عمى فهم لايعقلون» بود. پس من ترجيح دادم مفهوم را بفهمم ولي کپي نکنم بلکه از دانسته هاي خود بنويسم.»

بيست گرفتم! خدايا مرا ببخش.

 اگر دين نداريد لااقل دلم شاد کنيد

محاسبات عددي. درس بسيار دشوار. حداقل براي من که علاقه ي چنداني به رياضيات و مباحث محاسبه اي کامپيوتر نداشتم. سوالات توزيع شد و مطابق معمول! خداوکيلي ديگر اين درس 3 واحدي را خوانده بودم ولي چه کنم که در مغزم جاي نگرفته بود. عادت دارم که قبل از اينکه برگه را تحويل دهم نمرهي خود را تخمين ميزنم. در بهترين حالت 7 ميشدم. امکان رسيدن امدادهاي غيبي هم تحت هيچ عنواني ميسر نبود. آخر برگه نوشتم:

من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد قفسم برده به باغي و دلم شاد کنيد نمرهي 11 گرفتم و نفر سوم کلاس شدم! خدايا مرا ببخش.

وساطت حافظ

استاد حسيني دکتراي ادبيات بود و استاد درس شيوه ي نگارش (البته فاميلش شهبازي بود ولي چون ممکنه يه وقت بياد اينجا رو بخونه من نام مستعار نوشتم). عاشق حافظ بود و آخر هر جلسه چند بيت از حافظ ميخواند و چشمانش پر از اشک ميشد. سوالات چي.....؟ بگيد؟ (اسمايلي آقاي قرائتي) نه که بلد نباشم اما در حد 15-16 بيشتر نميگرفتم. قبل از امتحان سري به اينجا زده بودم و واژه ي«شهباز» را در ديوان حافظ سرچ کردم و آن بيت را کف دستم ثبت کردم. زير برگه امتحان نوشتم :

«جناب استاد من که«حافظ» را نميشناختم؛ اين شما بوديد که در اين ترم عشق حافظ را در وجود من انداختيد! و باعث شديد تا با اين شاعر آسماني آشنا شوم. امروز قبل از امتحان گفتم تفالي به حافظ بزنم و ببينم چه ميشود، اين بيت آمد»:

خاکيان بي بهره اند از جرعه ي کاس الکرام اين تطاول بين که با عشاق مسکين کرده اند شهپر زاغ و زغن زيبا صيد و قيد نيست اين کرامت همره شهباز و شاهين کرده اند بيست گرفتم! تنها بيستي که استاد در چند سال اخير به يک دانشجو داده بود. خدايا مرا ببخش.

تصوير من رو شطرنجي کنيد

امتحان نظريه هاي جامعه شناسي و ... . تو رو خدا نام اين استاد را بيخيال شويد. استاد نسبتا معروفي است و البته در بسياري از دانشگاههاي يزد هم تدريس دارد و حسابي سرش شلوغ است. 10 نمره تحقيق و کنفرانس داشت و 10 نمره هم امتحان پايان ترم. سرم بوي قرمه سبزي ميداد. با يکي از بچه ها شرط گذاشتم که تحقيق و کنفرانس ارائه نميدهم اما نمرهي بالاي 18 ميگيرم. براي امتحان تئوري هم حسابي خواندم و خودم را آماده کردم. انصافا هم سوالات را خوب جواب دادم. فقط در پايانِ برگه بدون اينکه تحقيق يا کنفرانسي ارائه کرده باشم، نوشتم:

«موضوع تحقيق و کنفرانس: بررسي علل قبولي بالاي دانش آموزان يزدي در دانشگاهها در طي 16 سال اخير.» 19 گرفتم! خدايا اين يکي رو ديگه مردونه ببخش.

اگه مردي منو بنداز

با حساب خودم 13- 14 ميشدم. اما اين نمره براي من که عنوان شاگرد سومي!!! کلاس را يدک ميکشيدم خيلي فجيع بود. استاد فوق العاده جدي و بداخلاق بود و چندان نميشد طرفش رفت. يک جمله پايان برگه نوشتم:

«جناب استاد حضور در کلاس شما در اين ترم برايم بسيار مغتنم و مفيد بود. اگر ترم بعد با ما درس برميداريد که هيچ، اگرنه بدون تعارف دوست دارم اين درس را پاس نکنم تا ترم بعد هم استادم شما باشيد.» 17! خدايا سه تا نقطه --

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:17 توسط hadi| |

خیلی زیاد درگیر روزمرگی زندگی شده ایم. اما اگر کمی از بالاتر به زندگی نگاه کنیم زندگی فقط به اندازه نگاه کردن به این عکس طول می کشد. این مدت کم ارزش بغض و کینه و دشمنی با همدیگر را دارد؟ بهتر نیست از فرصت کم برای مهربانی با همدیگر استفاده کنیم؟

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:16 توسط hadi| |

آیا تا به حال به خواستگاری رفته اید؟ اگر رفته باشید مطمئنا با آداب و رسوم آن هم آشنا هستید اما جهت اطلاع دامادهای ناشی عرض می کنیم که خرید یک جعبه شیرینی (ترجیحا خامه ای) و یک دسته گل (چنانچه در سبد باشد با کلاس تر محسوب می شود) الزامی است. اما جناب آقای داماد، در حین ورود به خانه عروس خانم لازم است شرایطی را در نظر قرار دهید که بعدها مایه سرکوفت خوردنتان نشود.

- قبل از هر چیز یادتان باشد که بهتر است شما آخرین نفر وارد خانه عروس شوید و کفش هایتان را هم جفت کنید.

- سعی کنید خیلی عرق نکنید و لزوما سرخ هم نشوید. ضمنا از نگاه کردن به در و دیوار خانه جدا خودداری کنید چون به اندازه کافی وقت برای این کار خواهید داشت.

- چنانچه کار به گفت وگوی دو نفره رسید

اعتماد به نفس خود را حفظ کرده و از تپق زدن پرهیز کنید و در صورت امکان

از شرایط آب و هوا و سیاست صحبت نکنید چرا که این مسائل شما را از هدف اصلی بحث دور خواهند کرد.

- مواظب باشید تحت هیچ شرایطی انگشتتان را داخل دماغتان نکنید چون این امر جواب بله عروس خانم را به تاخیر خواهد انداخت.

- خیلی به بزرگترها چشمک و اشاره نکنید و بگذارید با خیال راحت در مورد فوتبال و آشپزی و خاطرات سفر به مشهد و…

صحبت کنند و وقتی در مورد اصل موضوع صحبت می کنند خونسردی خود را حفظ کنید

و دائم دستتان را داخل موهایتان نکنید.

- دائم به آشپزخانه زل نزنید و منتظر نباشید

که عروس خانم به شما چای تعارف کند و شما کنترل دستهایتان را در دست

بگیرید که مبادا چای روی شلوارتان بریزد چرا که اگر چنین فکری در سر دارید

معلوم است که یکی از طرفداران پر و پاقرص سریال های ایرانی هستید چون این روزها مد شده به جای عروس خانم شخص دیگری چای را تعارف می کند که ممکن است از شانس شما برادر چاق و سبیل کلفت وی این مسوولیت را بر عهده بگیرد.

- چنانچه در حین ورود دسته گلی در دست دارید

خیلی هول نشوید چون همه عالم و آدم می دانند که شما آن گل را برای عروس

آورده اید پس آن را به دست خود عروس ندهید و ترجیحا به پدر یا برادرش تقدیم کنید.

- در حین خوردن چای مراقب سر و صدای چای خوردنتان باشید. خصوصا شما داش مشتی ها ازهرگونه  هورت کشیدن چای و جویدن قند با صدای فجیع خودداری کنید چون هر آن ممکن است سکوت مهیبی مجلس را فراگیرد و همه نگاه ها روی شما زوم شود.

- چنانچه خانواده عروس بیش از یک دختر دارند

قبلا دختر مورد نظرتان را مشخص کنید در غیر این صورت عواقب بعدی به عهده شخص خاطی خواهد بود.

- هنگام لباس پوشیدن بسیار مراقب باشید و توجه لازم را مبذول بدارید، اگر دیر برسید بهتر از این است که اوضاعتان ناجور باشد.

- چنانچه یک کت و شلوار دارید که مدت هاست آن را نپوشیده اید از چند روز قبل آن را پرو کنید تا در چاقی اخیر شما دردسر ساز نشود، هیچ لباسی را به زور تنتان نکنید.

- اگر شلوار پسرخاله تان را قرض گرفته اید

که ۲ سایز از شما کوچکتر است با زور آن را نپوشید چرا که ممکن است وسط خواستگاری شکافته شود و مشکلات عظیمی برایتان ایجاد کند.

- در هنگام میوه خوردن هم توصیه می شود

مانند خوردن چای رفتار کنید و از خوردن میوه های صداداری مثل خیار و گوجه سبز خودداری کنید و اگر درست و حسابی بلد نیستید میوه پوست بکنید از پوست کندن پرتقال های سفت خودداری کنید. چون ممکن است دست و بالتان کثیف شود و پدر عروس خانم فورا دستمال کاغذی را به سمت شما بیاورد و توجه همه به عدم تبحر شما در پوست کندن میوه جلب شود. اگر پیراهن سفید پوشیده اید اصلا مجبور نیستید که انار بخورید و لباستان را کثیف کنید. چون این مسائل در مشورت عروس با خانواده اش تاثیر بسزایی خواهد گذاشت.

- سعی کنید به هیچ وجه اضطراب نداشته باشید چون اضطراب موجب می شود که میزان دستشویی رفتن های شما افزایش پیدا کند.

- بنابراین جهت خودداری از دستشویی رفتن های مکرر قبل از رفتن به خواستگاری آب زیاد و چای ننوشید و اضطراب را هم از خودتان دور کنید!

- هیچ گاه گرسنه به خواستگاری نروید چون سکوت دسته جمعی در مراسم خواستگاری غیرقابل پیش بینی است.

و هر آن ممکن است صدای قار و قور شکمتان شما را شرمنده خاص و عام کند همچنین گرسنگی زیاد باعث خواهد شد شما اقدام به پرخوری فراوان کنید و ذهنیت یک داماد شکمو را در خانواده عروس ایجاد کنید.

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:14 توسط hadi| |

یه روز ۲ نفر داشتن توی دانشگاه با هم صحبت میکردن اولی به دومی گفت تو پدرت چیکارست گفت پدر من مهندس هست و کارش ساخت و سازه تو پدرت چیکارست
اولی ساکت شد و با غرور و کمی غم گفت پدر من شهید شده
اولی لبخندی زد و گفت پس تو با سهمیه اومدی دانشگاه ؟!!! :>
دومی دلش شکست و بدنش سرد شد و با بغضی عجیب گفت
سهمیه رو پس میدم اگه میشه شما هم بابامو پس بدید !!!!!!!!!!!!!! :-<

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:1 توسط hadi| |

استاد: وقتی بزرگ شی چه میکنی ؟

شاگرد: عروسی!

استاد: نخیر منظورم اینه که چی میشی ؟

شاگرد: داماد!

استاد: اوووف ،منظورم اینه وقتی بزرگ شی چی حاصل میکنی؟ ... شاگرد: زن

استاد: احمق ، وقتی بزرگ شی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟

شاگرد: عروس میگیرم!

استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهند ؟ شاگرد : نوه...!!‬

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:59 توسط hadi| |

من از خدا خواستم ...


من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
 

 
 
  آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني


من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه

 
 
 روح تو کامل است . بدن تو موقتي است


من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه

 
 
  شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است


من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه

 
 
 
من به تو برکت مي دهم
خوشبختي به خودت بستگي دارد


من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد
خدا گفت : نه

 
 
 
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد


من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه

 
 
 
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي


من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه

من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري


من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي


 
 
  امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده

باشد که خداوند تو را برکت دهد...

براي دنيا ممکن است تو فقط يک نفر باشي ولي براي يک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنيا ارزش داشته باشي

داوري نکن تا داوري نشوي . آنچه را رخ مي دهد درک کن و بدان که برکت خواهي يافت

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 13:46 توسط hadi| |

عذرخواهی: واژه ای که دمده شده و بجای آن از توجیه استفاده می‌شود.
بیمه‌ عمر: قراردادی که شما را در تمام عمر فقیر نگه داشته تا شما پولدار مرده و مراسم کفن و دفنتان آبرومندانه برگزار شود.
شناسنامه یا کارت ملی: دفترچه و کارتی که یکی بدون دیگری فاقد ارزش بوده و حتما جفتش لازم است.
تلفن همراه: وسیله‌ای سه‌کاره جهت کلاس گذاشتن، آهنگ گوش کردن و نهایتا‍ عکس گرفتن است.
خودپرداز: دستگاهی‌ست که همیشه‌ی خدا باید برای رسیدن به آن در صف ایستاد و اگر صفی در کار نباشد 99.99 درصد خراب است.
گارانتی: یک اسم زیبا و خوش تلفظ است ولی در عمل مکافاتی بیش نیست.
تحقیق: کپی-پیست کردن مقالات اینترنتی.
بزرگراه: نوعی پیست رالی
رئیس: فردی که وقتی شما دیر به سر کار می‌روید خیلی زود می‌آید و زمانی که شما زود به اداره می‌روید یا دیر می‌آید و یا مرخصی است.
سطل آشغال: وسیله‌یی‌ست موجود در خیابان‌ها جهت ریختن زباله در اطراف آنها.
حراج: اصطلاحی‌ست که در آن به قیمت اصلی کالا درصدی اضافه کرده و با ماژیک قرمز روی آن خط زده و قیمت اصلی کالا را در زیرش درج می‌کنند.

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 13:43 توسط hadi| |

شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن

چون کسی که تو را دوست داشته باشد به آن توضیحات نیازی ندارد

و کسی که از تو بدش بیاید، باور نمی کند!

 

 

وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمی شوی

وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمی کنی

وقتی دائم بگویی فردا انجامش می دهم، آن فردا هیچوقت نمی آید!

وقتی صبح بیدار می شویم دو انتخاب داریم:

برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،

یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.

انتخاب با توست...

ما کسانی که به فکرمان هستند را نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم

و گریه می کنیم برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند!

این یکی از حقایق عجیب زندگی است،

و اگر این را بفهمی،

هیچوقت برای تغییر دیر نیست

 

نوشته شده در یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت 13:42 توسط hadi| |

مهدی جان!

 

سوالی ساده دارم از حضورت

 

من آیا زنده ام وقت ظهــــورت

 

اگر که آمدی من رفته بــــودم

 

اسیر سال و ماه و هفته بودم

 

دعایم  کن دوباره جان بگیـــرم

 

بیایـــم در رکـــــاب تو بمیـــرم

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 19 خرداد 1390برچسب:,ساعت 10:32 توسط hadi| |

گفت: يكي از مسئولان اداره مهاجرت آمريكا به سازمان اطلاعاتي اين كشور(سيا) درباره بي در و پيكر بودن اعطاي پناهندگي به ايرانيان فراري شديداً اعتراض كرده است.
گفتم: اين حيوونكي ها كه در جريان فتنه 88 براي منافع آمريكا و اسرائيل دست به همه نوع وطن فروشي و كاسه ليسي زده بودند، حالا چرا وقتي به وطن اصلي خودشان برگشته اند، تحويلشان نمي گيرند؟!
گفت: اداره مهاجرت اعتراض كرده است كه بسياري از ايرانيان فراري، افرادي بي خاصيت و بي سوادند و بعد از چند دفعه تبليغ عليه جمهوري اسلامي ديگر به درد هيچ كاري نمي خورند.
گفتم: چطور وقتي كه اين حيوونكي ها براي آمريكا تن به هر بدبختي و ذلتي مي دادند، «هلو» بودند، اما حالا «لولو» شده اند؟!
گفت: اداره مهاجرت مي گويد، بسياري از فراري ها، درباره خودشان اطلاعات غلط مي دهند، و آن چيزي نيستند كه معرفي مي كنند.
گفتم: چوپان دروغگو رفته بود خواستگاري، ازش پرسيدند شغلت چيه؟ گفت؛ متخصص كامپيوترم.پرسيدند، نرم افزار يا سخت افزار؟ گفت؛ پشم افزار!

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:56 توسط hadi| |

خداوند زن را آفريد خداوند زن را از پهلوي چپ مرد آفريد نه از سر او تا بر او

 مسلط گردد نه از پاي او تا لگد كوب اميال او گردد بلكه از پهلوي او تا برابر

 او باشد و از زير بازوي او تا در حمايت او باشد و از نزديكترين نقطه به قلب

اوتا محبوب او باشد .

نوشته شده در شنبه 14 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:50 توسط hadi| |

همیشه خانم ها به امر شریف «شرط و شروط تعیین کردن» مشغولن. ولی حالا وقتشه که ما مردها هم تکلیف خودمون رو روشن کنیم...

خانوما توجه کنن؛ اینها قانون های ما هستن:
توجه بفرمایید که همه قانون ها شماره ”۱“ هستن



۱- با شما خرید کردن ورزش نیست. ما هم دوست نداریم فکر کنیم که هست.

۱- گریه کردن یعنی باج خواستن!

۱- هر چیزی که می خواهید درست بگید. بذارید درست روشنتون کنیم:
با گوشه زدن به جایی نمی رسین
با کنایه زدن به جایی نمی رسین
با حرفای مبهم به جایی نمی رسین
صاف و پوست کنده بگین چی شده

1. هیچ اشکالی نداره اگه سوال های ما رو با ”بله“ و ”خیر“ جواب بدین. خیلی هم خوشحال میشیم.

1. بی زحمت فقط وقتی مشکلتون رو پیش ما بیارین که بخواهین ما حلش کنیم. ما فقط مشکل حل کردن بلدیم. اگه همدردی می خواهید برید پیش بقیه خانم ها.

۱- اگه برای ۱۷ ماه متوالی سردرد دارید، یه چیزیتون میشه. خودتونو به دکتر نشون بدین.

۱- چیزایی که ۶ ماه پیش گفتیم رو توی دعوای امروز علیه خودمون استفاده نکنین. اصلاً می دونین چیه؟ ما فقط حرفای هفته پیش یادمونه.

۱- اگه فکر می کنین چاقین خب حتماً هستین دیگه. چرا باز می پرسین ؟

۱- اگه از حرف ما ۲ تا برداشت می کنین و یکیش شما رو عصبانی یا غمگین می کنه، پس منظور ما این یکی نبوده، اون یکی بوده.

۱- یا از ما بخواهید یه کاری براتون بکنیم، یا بهمون بگید چطوری باید انجامش بدیم. نه هر دو تاش با هم!
اصلاً اگه شما بهتر می دونید که چطور باید انجام بشه، چرا خودتون انجام نمی دین؟

۱- اگه خیلی احساس میکنین که حتماً باید یه حرفی رو بزنین، حداقل تا آگهی بازرگانی تلویزیون صبر کنین. نه وسط فیلم!

۱- کریستف کلمب از کسی آدرس نپرسید. ما هم نمی پرسیم.

۱- ما مردا فقط اسم ۱۶ تا رنگ رو بلدیم.

۱- اگه ما پرسیدیم ”چته؟“ و شما گفتین ”هیچی“، ما هم فرض می کنیم چیزیتون نیست. البته میدونیم که یه چیزیتون هست، ولی به دردسرش نمی ارزه.

۱- اگه یه چیزی می گین ولی نمی خواهین جوابشو بشنوین، پس ما هم یه جوابی می دیم که نخواهید بشنوید.

۱- وقتی می خواهیم با هم بریم بیرون، هر چی که بپوشین خوبه. به جون خودتون راست می گم.

۱- لباساتون کافیه.

۱- کفشاتون هم خیلی زیاده.

۱- اندام ما خیلی هم متناسبه. خپل هم خیلی خوبه.

نوشته شده در جمعه 13 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:33 توسط hadi| |

 

دردانه من فاطمه جان ! شايد اين آخرين نامه پدرت باشد كه براي تو نگاشته است برمن ببخش پدري را كه همچون پدران نتوانست برتو پدري كند چون پاهايش را داد تا اسلام و كشور پايدار باشد و در اين اواخر چشم هايش را داد تا بيدارباشيد تا مگر گرگي طمع شرف و حيثيت اسلام و شيعه را نكند ! بايد چشم هايم كور ميشد هنگامي كه ديد : مسلمان نامي به كشورش تجاوزكرد و از آن بدتر در سوسنگرد به ناموس دختران مسلمان تجاوز كرد و من هيچ كاري نتوانستم بكنم و تا آخريت لحظات عمر خويش آن كابوس را فراموش نكردم و نخواهم كرد ! و بخاطر آن بود هنگامي كه دختري ۱۲ ساله بودي و رئيس جمهور وقت به ديدارم در بيمارستان آمد و از تو خواست كه چيزي بخواهي تا بدهد و تو ماشين خواستي تا پدرت راحت شود از درد آژانس خواستن و جلويت را گرفتم كه نه دخترم بگذار تفنگ بخرند ! و تو ناراحت شدي و من به هرزحمتي بود آن ناراحتيت را جبران كردم . امروز بگويم برايت كه اگر گلوله اي در آن لحظه داشتم متجاوزان به ناموس مسلمان ايراني را به درك واصل ميكردم ولي افسوس كه نبود !!! پس ببين فرق روزهايي را كه من ديدم و تو ديدي را . من از نداشتن گلوله تا آخر عمر زجر ميكشم و تو از نداشتن پدري مثل ديگر پدران !!!! پس درد ما همه از نداشتن است و تو ومن از نداشتن گزيده ميشويم ولي اينك در اين كشور پهناور ايران كساني هستند كه براي خريدن يك سگ ۲۰۰ميليون تومان خرج ميكنند و تازه بقول خودت براي آن سگ هم پزشك اختصاصي هم ميگيرند و حاج رضا(سرداري كه از اولين روزهاي جنگ رزميد و جنگيد و زخمها برداشت و بستري ها هم نديد و اينك در كنج خانه اي در يكي از روستا ها با فقر وفلاكت دست و نجه نرم مي كند !)با پرونده اي سنگين در بنياد هنوز درصد جانبازي ندارد كه حداقل حقوق بخور نمير داشته باشد و خوب ميداني كه بنياد براي اين عزيز چندين بار كميسيون كرد و چندين بار صفر درصد كرد و اينك جاج رضاي بچه شهري با زن و بچه هايش به روستائي پناه برده تا در آنجا زن و بچه اش در زمينهاي مردم كار كنند و خرج نان بخور ونمير را در آورند !‌ حال اينكه اگر از بودجه بيت المال هم اندكي به خانواده او ميرسيد خداپسندتر بود ! فاطمه ! اگر خواستي براي پدرت كاري انجام دهي براي حاج رضا ها انجام بده تا روح پدرت شاد شود و شرمنده شهدا نباشد كه نتوانستم براي حاج رضا ها كاري انجام دهم ! خدايا تو نيك ميداني كه به هر مسئولي كه ديدم گفتم كه : بچه هاي رزمنده چه دردهائي را اينك تحمل ميكنند و هيچ نتيجه اي نگرفتم !!! دخترم پدر شرمگينت را ببخش بخاطر اينكه جهازيه ات را نصف كردم تا دختر حاج رضا بي جهيزيه و شرمنده به خانه شوهر نرود !!! دخترم هميشه و در همه حال از ولايت اميرالمومنين علي(ع) و اينك در غيبت حضرت حجت(عج)از ولايت فقيه نه يك قدم جلو و نه يكقدم عقب نمان كه سفارش خدا و امام راحل و شهداست و هرچه فلاكت در گذشته داشته ايم از نبود ولايت فقيه است ! فاطمه جان نامه اي هم به پسرت علي نوشته ام كه توصيه ميكنم وقتي ۱۵ ساله شد حتما بدهي تا بخواند و دفترهاي خاطراتم را كه جبهه نوشته ام به شرط دادن به پسرت علي به تو ميسپارم . مواظب باشيد كه در دفتر خاطراتم اسم منافقاني را كه آنروزها ما شناسائي كرده بوديم ولي اينك اهل زر و زور شده اند اگر بدستشان بيفتد نامشان را از بين خواهند برد و من اگر تا بحال نسبت به نشر آن اقدامي نكردم از ترس جان خود نبود بلكه جلوگيري آن زر و زور مداران بود ولاغير !!! اگر روزي از خواستي برسر مزارم بيائي اول به مزار شهداي گمنام سربزن سپس به پدرت !

نوشته شده در جمعه 13 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:31 توسط hadi| |

مرد داخل بانک در منهتن نیویورک شد و از دستگاه نوبت گرفت.وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره.کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟

مرد یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم؟


نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:1 توسط hadi| |

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش


گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟



گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...ا

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط hadi| |


خدمت همنوعان عزیز،


    آمدیم و یکی از همین روزها شیطان خان از سجده نکردنش به آدم پشیمان شد و تصمیم گرفت توبه کند. بیائید محض حفظ آبرو حیثیت‌‌مان هم که شده، حداقل یک نفر از ما شایسته باشد برای سجده بگذاریم جلویش!

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط hadi| |

رنج دردی است که سخت تحمل میشه.

زمان لشگریست برای از بین بردن انسان!...تحمل سربازیست برای دفاع!

و صبر فرمانده مدافعان!

رنج را به فرماندهی صبر تحمل کن تا زمان را شکست دهی.

بی تابی تنها زمان را در نابودی انسان یاری می کند...

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط hadi| |

شکسپیر میگه؛ اگر کسی را دوست داری رهایش کن اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.

اما ویکتور هوگو میگه؛ کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری.

در عوض دانشجوی زیست‌شناسی معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. او تکامل خواهد یافت.

دانشجوی آمار معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر دوستت داشته باشد، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.

طبق نظر دانشجوی فیزیک؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.

دانشجوی حسابداری چرتکه به دست میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، رسید انبار صادر کن و اگر نه، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.

دانشجوی ریاضی هم بنا بر استدلال خودش میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، طبق قانون ٢=١+١ عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن.

دانشجوی کامپیوتر هم میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر بر گشت، از دستور Copy / Paste استفاده کن و اگر نه بهتر است که به کل Delete اش کنی.

اما یک دانشجوی خوش‌بین معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. نگران نباش بر می‌گردد.

دانشجوی عجول در جواب این سوال با عجله میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن.

دانشجوی شکاک به نگاه غریب میگه؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، از او بپرس "چرا"؟

در مقابل دانشجوی عجول، دانشجوی صبور معتقده که؛ اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برنگشت، منتظرش بمان تا برگردد.

و در آخر دانشجوی رشته صنایع میگه: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن. اگر برگشت، باز هم به حال خود رهایش کن این کار را مرتب تکرار کن.

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:54 توسط hadi| |

مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد،

 مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد،

 اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد


نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:53 توسط hadi| |

بزرگی معتقد است که ثروت بدتر است برای اینکه.....

براي اين‌که علم، ميراث پيامبران است. ولي مال ميراث قارون و
هامان وفرعون است.

براي اين که مال را تو بايد حفظ‌کني. ولي علم تورا حفظ مي کند.

براي‌اينکه صاحب ثروت، دشمنان بسيار دارد، ولي صاحب علم
 دوستان بسيار دارد.

براي‌اينکه هرگاه از مال استفاده‌کني، از آن
 کاسته مي‌شود، ولي اگر از علم استفاده‌کني، برآن افزوده‌مي‌شود"

براي‌اينکه صاحب‌مال با صفاتي مانند بخيل و لئيم، خوانده مي‌شود،
 ولي از صاحب‌علم با احترام و تجليل، نام برده‌مي‌شود"

"براي‌اينکه در مورد مال، از دزد ترسيده مي‌شود که
مبادا به آن دستبرد بزندوببرد، ولي در مورد علم چنين ترسي نيست"

براي‌اينکه مال با گذشت زمان، کهنه‌مي‌شود. ولي علم با مرور
 زمان، کهنه نمي‌شود و هميشه تازه است"

براي‌اينکه مال، قلب صاحبش را سخت مي‌کند، ولي علم قلب
 صاحبش را نوراني مي‌نمايد"

براي‌اينکه صاحب مال، تکبر مي‌ورزد و خودبيني
 مي‌کند، ولي صاحب علم، خاشع و متواضع است"

شما چه نظری دارید؟

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت 19:50 توسط hadi| |

سلام بر تو ای صدیقه شهیده ، پاره تن رسول خدا

سلام بر تو ای خلاصه جمال خداوند

سلام بر تو که ملائک ، هنوز ذکرشان را با نام تو متبرک می کنند

سلام بر تو ای مادر آب ها

سلام بر تو که رودخانه های جهان ، راه دریا را با سر انگشت های هدایت تو پیدا می کنند

سلام بر تو که چشمه ها ، نام زلال تو را آواز می خوانند

سلام بر تو که گل ها ، شکفتن را از تو آموخته اند و پرستوها پرواز را

سلام بر تو که تمام خاک ، از شرق تا غرب بارگاه توست

سلام بر تو که آفتاب را در دوازده آینه به وسعت آسمان تکثیر کردی

سلام بر تو که نام خدا را با دوازده قلم بر لوح خاک نوشتی

سلام بر تو که دوازده رود بی کران را تا کرانه ابدیت روانه کردی

سلام بر تو ، دختری که مادر پدر شد

سلام بر تو ، بانویی که در حمایت از مردترین ، مرد تاریخ ، شهادت را مردانه به جان خرید .

سلام بر تو ، مادری که قهرمان کربلا را دامان مهرش پرورش داد

و سلام بر تو بانویی که نامش تا همیشه بر تارک تاریخ می درخشد …


 

 

نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 12:0 توسط hadi| |


خودت درد دل منو خودت می دونی

حرفامو نا گفته از دلم می خونی

من راضی به نفس کشیدن نیستم

خدایا دارم کم میارم تو که خوب می دونی

دیگه نایی نمونده واسه این امیر تنها مگه میشه ندونی

خسته شدم از شبهای بی ستاره و اشک پنهونی

خدایا این دنیا جهنم نیست ولی داری منو می سوزونی

اینم یه شعر دیگه از خودم امیدوارم شما این حسو نداشته باش

نوشته شده در سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:,ساعت 18:57 توسط hadi| |

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان
خدا فرمود:
او را به بهشت  ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب
نگاه کرد...  او امید به بخشش داشت

عشق
امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت
سر  تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست  .شاهزاده گفت:عاشق نیستی
!!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

زیبایی
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و  به کفش های قرمز رنگ با
حسرت نگاه
کرد  بعد به بسته های چسب زخمی  که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش
افتاد  :اگر
تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو
برات می خرم"دخترک  به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر
روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه  تا...و بعد شانه هایش را  بالا
انداخت و راه
افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:54 توسط hadi| |

چهار تا دانشجو شب امتحان بجای درس خواندن به پارتی و خوش گذرونی رفته بودند
و هيچ آمادگی امتحانشون رو نداشتند٬
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اين صورت که
سر و روشون رو کثيف و کردند
و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند٬
سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و يکراست به پيش استاد رفتند٬
مسئله رو با استاد اينطور مطرح کردند که ديشب به يک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند
و در راه برگشت از شانس بد يکی از لاستيک های ماشين پنچر ميشه
و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين به يه جايی رسوندنش
و اين بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسيدند کلی از اينها اصرار و از استاد انکار
آخر سر قرار ميشه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين 4 نفر از طرف استاد برگزار بشه،
آنها هم بشکن زنان از اين موفقيت بزرگ، سه روز تمام به امر شريف خر زنی مشغول ميشن
و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به اتاق استاد ميرن تا اعلام آمادگی خودشون رو ابراز کنند!
استاد عنوان ميکنه بدليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن
اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند و امتحان بدن که آنها بدليل داشتن وقت کافی و آمادگی لازم با کمال ميل قبول ميکنند.
امتحان حاوی دو سوال و بارم بندی از نمره بيست بود؛

.
.
.
.
.
.
يك)   نام و نام خانوادگی:                    ۲نمره
دو )  کدام لاستيک پنچر شده بود؟           ۱۸نمره

الف) لاستيک سمت راست جلو
ب) لاستيک سمت چپ جلو
ج) لاستيک سمت راست عقب
د) لاستيک سمت چپ عقب

 

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 10:53 توسط hadi| |


1 دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو . بلکه برای شخصیت که من هنگام با تو بودن پیدا می کنم.

2 هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

3 اگر کسی تو را آن طور که تو می خواهی دوست ندارد به این معنا نیست که تو با تمام وجودش دوست ندارد.

4 دوست واقعی تو کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

5  بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی ولی بدانی هرگز به او نخواهی رسید.

6 هرگز لبخند را ترک مکن حتی وقتی ناراحتی , چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.

7 تو ممکن است در تمام دنیا یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد همه دنیا هستی.

8 هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند مگذران.

9 شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری از افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را بدین ترتیب وقتی یافتی بهتر میتوانی شکر گزار باشی.

10 به چیزی که گذشت غم مخور , به چیزی که پس از آن خواهد آمد لبخند بزن.

11 همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن . فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.

12 خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی , قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و توقع داشته باشی که او تو را بشناسد.

13 زیاده از حد خود را تحت فشار مگذار. بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که توقع نداری.


نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:12 توسط hadi| |

 

مي نويسم تا بداني که :
هر چه داغ ها کهنه تر شود دير تر از ياد خواهد رفت !
مي نويسم تا بداني :
باران ابرها زود گذرند و باران چشم عاشق ماندگار تر !
مي نويسم تا بداني :
رد پا فاني و رد عشق سوزنده تر از هر آتش !
مي نويسم تا بداني :
اسم ها تکراري ولي يادشان همواره قشنگ !
مي نويسم تا بداني :
دوستت دارم
و يادت ماندگارتر از هر چه در يادم خواهد ماند ! ! !
مي نويسم :
به اميد ديدار
تو اگه دلتنگ مني
يک به يک فاصله ها را بردار


نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:11 توسط hadi| |

    رو ساحل سرخ دلت اسم کسي رو حکن                                                                         

                                              به اينکه من دوست دارم حتي يه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجراي ما و عشق                                                                    

                                             تقصير چشماي تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم يه جو هوس نداشت                                                                  

                                                بس که يه عمر آزگار کاري به کار کس نداشت

تا اينکه پيدا شدي و گفتي ازاين چشماي خيس                                                                

                                                       تو دفتر ترانه هات يه قطره بارون بنويس

عشقمو دست کم نگير درسته مجنون نميشم                                                                   

                                                    وقتي که گريه مي کني حريف بارون نميشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسي رو حک نکن                                                                 

                                              به اينکه من دوست دارم حتي يه ذره شک نکن

هنوز يه قطره اشکتو  به صد تا دريا نمي دم                                                                 

                                                     يه لحظه با تو بودنو  به عمر دنيا نمي دم

همين روزا بخاطرت به سيم آخر مي زنم                                                                      

                                                   قصه عاشقيمونو تو شهرمون جار مي زنم


نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:10 توسط hadi| |

 

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

دل شكسته ام را خریدار نیست

آیا كسی هست كه وصله زند دل من

نمی دانم چرا این دل من برای تو خود را باخت

من هنوز تو را خواهانم

منتظر با قلبی شکسته به دست خودت

تا بیایی و قلب شکسته ام را مرحم باشی

من منتظر به در می نشینم تا كه بیایی

مرا با خود به آن سوی عشق رسانی

دوست دارم كه مرا چون یار خود


بار دگر دوست بداری

ولی می دانم كه چرا تو دلم را شكستی

بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com



نوشته شده در دو شنبه 18 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:5 توسط hadi| |


Power By: LoxBlog.Com